به گزارش شهرآرانیوز، پس از نزدیک به پنجسال مبارزه بیوقفه و خستگیناپذیر که بیشک الگویی برای همه مبتلایان به بیماریهای سخت است، محسن صنوبری چند روزی پیش از رسیدن به دهه ششم زندگیاش آسمانی شد. با رفتن او فوتبال خراسان یک انسان شریف، کاردان و کاربلد را از دست داد، اما باشگاه دهداری علاوه بر این، سوگوار بهترین فرزندش هم شد.
محسن صنوبری با نام باشگاه دهداری شناخته میشود، اما او بهقدری در این باشگاه کوشید که گزافه نیست بگوییم حالا باشگاه دهداری را با نام او میشناسند. او مؤسس این باشگاه مردمی و اخلاقمدار نبود، اما نقش بسیار مهمی در رونق نام و تفکر دهداری داشت. صنوبری در خانوادهای فوتبالدوست رشد کرد و پس از پایان دوران بازیکنی، به مربی موفقی تبدیل شد که شاگردان زیادی به فوتبال ایران و خراسان معرفی کرد. برگزاری جام زمستانه که با ایده جذاب تعطیلنشدن فوتبال در ایام سرد سال برگزار میشود، با جهد و کوشش مداوم محسن صنوبری در این سالها به یکی از رویدادهای مهم فوتبال شهرمان تبدیل شده است؛ یک دورهمی حالخوبکن بین گروهی از آدمهای عاشق فوتبال با محوریت و مدیریت خود محسن که تا لحظات آخر زندگیاش پیگیر برگزاری مطلوب آن بود؛ جامی که امسال آخرینبار با حضور محسن برگزار شد و دو روز پس از تمامشدن آن، قصه زندگی او هم تمام شد. انگار که خیالی نداشت جز برگزاری خوب جامی که جای رقمزدن اوقاتی خوش برای دوستانش و صدالبته اهالی فوتبال این شهر بود؛ همانها که حالا در سوگ رفتنش عزادار و سیاهپوش هستند.
محسن صنوبری آنگونه که گفتیم، حدود پنجسال با سرطان جنگید؛ آنچنان که بهنوعی سمبل مقاومت و مبارزه با این بیماری شده بود. در میان بهت علم پزشکی، او بیش از پنجاه جلسه شیمیدرمانی را با روحیهای مثالزدنی تحمل کرد. محسن اهل شعر و هنر هم بود و قلم زیبایی داشت. آنچه در ادامه میخوانید، روایت روزی است که اولینبار خبر بیمارشدن خودش را شنید؛ روایتی جذاب که خواندنش هم از باب زیبایی قلم و هم از باب اراده و روحیه او میتواند جذاب و درسآموز باشد:
«ساعت ۱۰ صبح رسیدم داخل محوطه بیمارستان امید و منتظر دکتر ایستادم. حدود ۱۰ دقیقه بعد اومد. با لبخندی همیشگی به من نگاه کرد و بعد از احوالپرسی گفت: مدارک رو بده به من. دارم میرم داخل جلسه کمیسیونپزشکی. تو همینجا منتظر بمون. حدود یکساعت داخل راهرو و محوطه بیمارستان منتظر شدم تا اینکه دکتر اومد. دیگه لبخند روی لبهاش نبود. چهرهاش غمگین بود و وقتی لب به حرفزدن باز کرد، فهمیدم که صداش داره میلرزه. دکتر گفت: محسن، تو سرطان داری؛ سرطان روده و کبد. مبهوت به دکتر نگاه کردم و نمیدونستم چی بگم و فقط در اطلاعات و اصطلاحات پزشکی کلمه خوشخیم یا بدخیم رو بلد بودم. پرسیدم: خوشخیمه یا بدخیم؟ گفت: بدخیمه و اینکه سرطان تو از روده شروع شده و حالا زده به کبد. خیلی بدخیمه و پیشرفت کرده. عکس و تصویر سیتیاسکن رو از توی پاکتش درآورد و به طرف روشنایی نور گرفت و گفت: ببین، با چشم عادی هم میشه تومورهای سرطانی رو دید. اینها که اینجا میبینی، تومور هستن و تعدادشون خیلی زیاده. گفتم دکتر، چاره کار چیه؟ من مشکلی ندارم و هر کاری که شما صلاح میدونید، انجام بدید. گفت باید فورا شیمیدرمانی رو شروع کنیم. اگر سرطان روده تنها بود، همین فردا عمل میکردیم، ولی، چون به کبد زده، باید اول شیمیدرمانی کنیم و امیدوار باشیم که روی بدنت جواب بده.
پرسیدم: موهام میریزه؟ گفت: نه. گفتم پس شروع کنیم، من حاضرم. دفترچه بیمه رو دادم به دکتر و شروع کرد به نوشتن نسخه و داروهای شیمیدرمانی. دکتر گفت: برو داروها رو بگیر و شنبه ساعت ۱۲ بیا مطب. از دکتر تشکر کردم و رفتم داروخانه اون طرف خیابون. وارد شدم و نسخه رو دادم. مسئول داروخانه بهم گفت: برو خیابان کوهسنگی ۱۴، ساختمان بیمه و بگو نسخهات را تأیید کنند.
از داروخانه اومدم بیرون و حاشیه خیابان کوهسنگی آنقدر فکرم مشغول شده بود که کمی نشستم. سرطان اومده بود به سراغ من و نزدیکتر از همیشه بود. همه برنامههام بههم خورده بود؛ فوتبال، کار و .... یهو دیدم کلا مسیر زندگیم رو باید تغییر بدم. یعنی باید بجنگم برای موندن و بقا. یعنی میمیرم؟ من که از مرگ نمیترسم، ولی بچههام، ملیحه، خانواده....
یاد کاظمآقا افتادم، یاد سمیه، یاد همه سرطانیهایی که تا حالا دیده و شنیده بودم. بدنم داغ شده بود. مستأصل شده بودم. مرتب نفس عمیق میکشیدم. فکر، فکر، فکر. اینکه قراره چه اتفاقی بیفته، اینکه دیگه اختیارم دست خودم نیست، اینکه معالجات جواب میده یا نه، اینکه آینده چی میشه. همهش ابهام و ابهام. بعد از حدود یک ربع بلند شدم و تصمیمم رو گرفتم؛ میجنگم باهاش. من محکم و استوار مقابلش میایستم.
احساس خوبی پیدا کردم و راه افتادم به طرف اداره بیمه. ملیحه زنگ زد. بهش توضیح دادم و همهچی رو تعریف کردم. داروها رو گرفتم و به طرف خونه حرکت کردم. توی راه حاجخانوم زنگ زد. صداش میلرزید. پرسید دکتر چی گفت؟ گفتم نگران نباش، چیز خاصی نیست، فعلا باید چند جلسهای شیمیدرمانی کنم. گفت: چرا شیمیدرمانی؟ مگه چی شده؟ گفتم: فعلا دکتر گفته. شما فکر بد نکنید. حالا میآم خونه براتون توضیح میدم. تا رسیدم جلو درب خونه، همزمان مصطفی هم رسید و داشت ماشینش رو پارک میکرد. مامان هم باهاش بود. خودم رو جمعوجور کردم و با لبخند از ماشین پیاده شدم و رفتم به طرفشون. مامان رو بغل کردم و درحالیکه از چشمهاش مشخص بود، حسابی گریه کرده بود. شروع کردم به شوخیکردن و با هم رفتیم داخل آسانسور و وارد خونه شدیم.
چند دقیقهای نگذشته بود که مژگان و کریم هم اومدند. دیگه کمکم گریه اونا راه افتاده بود و نمیشد کنترلشون کرد. ملیحه که مدام گریه میکرد و اشکان هم با بغض روی مبل نشسته بود.
من مدام حرف میزدم و سعی در آرومکردن جو داشتم. البته چرت و پرت میگفتم. یهو همینجوری که نشسته بودم، یواشکی گوشی موبایل رو برداشتم و داخل اینترنت سرچ کردم درمان سرطان کبد. مطالب زیادی بالا اومد که یکی از اونها زده بود پیوند کبد. کمی اون مطلب رو خوندم. سرم رو آوردم بالا و بلند گفتم اصلا نگران نباشید، نهایتش اینه که اگه درمان جواب نداد، عمل پیوند کبد رو انجام میدم. با لبخند ادامه دادم: این کبد کهنه رو میندازم دور و یکی دیگه میذارم.»